حبیب دیروز نگران از امکان سرماخوردگی ام به علت بیرون خوابیدنم بود.
به وی اطمینان می دهم که اولا با توجه به امکاناتی که دارم، فضای گرم برای خودم درست می کنم. دوما که در این تابستان اصلا امکان سرما خوردنی برایم وجود ندارد.
شب را در کنار اتاقکی بتونی که یک سمتش به جاده و سمت دیگرش به زمین های کشاورزی بود خوابیدم. جایی که تا دور دست مزرعه گندم های درو شده بودند. کیسه خواب با چادرم فضای مطلوب و ایده آلی را برایم بوجود آورده بودند. گاهی این سبک خوابیدن ها دوری از تعلقات را برایم تداعی می کند.
شیر و قهوه و تخم مرغ آب پز و انواع مرباها و لبیناتم می شود صبحانه ام، یک غذای فست فودی گوشتی برای غذای بین راهم و یک گلاب گل یاس هدیه و سوغاتم.
محبت علی نمری و خانواده اش بی پایان است. دو روز زندگی با این خانواده، مثل سالها زندگی با آنها بود. فقط آرزوی دوباره دیدنشان را می کنم. هر چند که در ظاهر بُعد مسافت و مرزهای بشری فاصله ها را زیاد کرده است، اما دل های بی واسطه مان این موانع را شکسته و بسیار نزدیک هم قرار گرفته اند.
از یکی از خیابان های اصلی بنزرت راهم را به سمت غرب پیش می گیرم. در بین راه درست روبروی یک پادگان نظامی،
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
علی از آن دست آدم های مذهبیِ ساده و بی غل و غش ست. رفتار و سَکناتش آخر صداقت و راستی است. کم پیش می آید که دروغ و دورویی و تظاهر و هر آنچه که رفتار ناشایست است در چنین فردی راه پیدا کند. با دهان روزه اش در آن گرمای سوزان، هر چه اصرار می کنم که به خانه برگردیم و استراحتی بکند قبول نمی کند. انگار وحی منزل است که همه جای شهر بنزرت را نشانم دهد.
مگر من برای او کاری انجام داده ام یا اینکه با او نسبت فامیلی یا دوستی از قبل داشته ام. هیچ کدام از اینها نبوده او یک رفتار انسانی عالی را نشان می دهد که.
برای خواندن ادامه سفرنامه اینجا را کلیک کنید
بنزرت دومین شهری است که از قبل دوستی را در آن پیدا کرده ام. با این تفاوت که این دوست را نه قبلا دیده ام و نه او را خواهم دید! بله! چنین چیزی ممکن است. چرا که او در مراکش است و خانواده اش می خواهند میزبانم شوند.
محمد حبیب نمری» از آن دست دوستان باب، نه ناباب اینترنتی است که بسیار زودتر از آنچه که انتظارش را داشتم، پذیرایم می شود. می گوید با توجه به اینکه برای انجام پروژه ای در کشور مراکش است، امکان ملاقات و همراهی با من را ندارد و بسیار هم اظهار تاسف می کند، اما می گوید پدر و مادرش میزبانانی مهربان و مهمان نواز هستند و بسیار خوشحال می شوند که میزبان یک خارجی باشند. چه چیزی بهتر از این برای میهمان ناخوانده ای مثل من! آن هم در شهر مهمی چون بنزرت که داشتن یک آشنا بسیار کار راه انداز و ارزشمند برایم خواهد بود. محمد هم خیلی علاقمند است که .
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
صدای چهچه ی پرندگان زنگ بیدار باشی می شود برای بیدار شدن از خواب شبانگاهیم. شب هم صدای واق واق سگ ها لالایی شبانه ام شده بود. صدای پرندگان و سگ ها و از همه مهم تر هوای خنک دیشب، دست به دست هم داده بودند تا خوابی رویایی را برایم رقم بزنند.
خورشید از پس دریای مدیترانه به آرامی طلوع می کند. چشمانم را می بندم و اکسیژن را در هوای آزاد با تمام وجود استنشاق می کنم.
حمادی صبحانه را به همراه شیر، تخم مرغ آب پز، قهوه و مخلفات دیگر آماده می کند. مرغ های مزرعه وظیفه تامین تخم مرغ را بر عهده داشته اند، جای تقدیر و قدردانی از زحمات شبانه روزی آنان است و من از همینجا اعلام می دارم.
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
شیب نسبتا زیاد کوچه پس کوچه های شهر سیدی بوسعید»، حمل و نقل دوچرخه ام را با مشکل مواجه می کند. از طرفی دوچرخه هم از همراهی همیشگی من حوصله اش سر می رود. مغازه داری با روی گشاده اجازه می دهد تا با گذاشتن دوچرخه در جلوی مغازه اش، به گشت و گذار در شهر بپردازم. دوچرخه و من هر دو خوشحالیم.
با خیال راحت جاهایی که با دوچرخه رفتنشان سخت بود، این بار می روم.
به هنگام بازگشت، همان مغازه دار بی آنکه درخواستی از او بکنم، امکان تصویر برداری از مغازه هنری بسیار زیبایش را فراهم می کند.
از آن طرف، مغازه دار جوان دیگری که دوربین و تجهیزاتم را می بیند، دعوت می کند با رفتن به پشت بام مغازه اش، چشم انداز بهتری از شهر را ببینم و تصویربرداری کنم.
مردم با این کارها خونگرم بودن و ارتباط خوب داشتن با گردشگران را نشان می دهند.
از پله های پیچ در پیچ مغازه بالا می روم. در مسیرِ راه.
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
عبور از دروازه شهر، نه به معنای ورود به شهری دیگر، بلکه ورود به عالمی دیگر برایم بود. شهری در بن بست که آدم هایش، زمین و طبیعت را به بهترین شکل ممکن به رویایی ترین و خیال انگیزترین عالم بدل کرده بودند. وقتی وارد این شهر می شوم حالت از خود بی خودشدگی به سراغم می آید! دیوارها به قدری سفید هستند، انگار که نقش ابر سفید را همین لحظه بر تن زده اند. درها و پنجره های آبی منقش به هلال و ستاره، گویی آبی آسمان را در یک روز بسیار خوب و صاف بهاری یا پاییزی به عاریت گرفته و دیگر پس نداده اند.
سکوت آنچنان بر این مکان سحر انگیز حاکم است که وقتی قدم به قدم با پای پیاده، دوچرخه را بر روی زمین سنگفرش شده به سمت بالا می برم، فقط صدا نفس زدن های خود را می شنوم و صدای قیژ قیژ لاستیک های دوچرخه و دیگر هیچ!
کوچه خیابان ها خلوت و کم ترددند. خودروهایی هم زیر سایه درختان خود را از گرما پنهان کرده و استراحت را پیش گرفته اند. در جاهای پرتردد، ردی از ماشین ها نیست.
درختان سرسبز با گل های کاغذی سرخ و سفید رنگ از دیوار خانه ها آویزان شده و چون زلفی زیبا، جمالی دلفریب به بناها داده اند
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید.
حاتم، راننده رایزنی، مرا در باب البحر» شهر تونس پیاده می کند. شماره اش را می دهد تا به هنگام بازگشت، آدرس را با وی هماهنگ شوم.
اولین چیزی که در اینجا توجهم را جلب می کند دروازه باب البحر» است که به شکل طاق با کنگره هایی بر روی آن است. به آن دروازه فرانسه هم می گویند.
عبور از این دروازه، ورود به بافت قدیمی شهر است. خیابان های تنگ و باریک و تقریبا پوشیده شبیه بازار دارد. دو طرفش، انواع وسایل به طور پخش و پراکنده به فروش می رسند.
درست در مقابل بافت قدیمی، پس از دروازه خیابان بورقیبه» است
برای خوندن مطلب اینجا را کلیک کنید
- مگه ایران اونجا سفارت هم داره؟
بعد رئیس اش را صدا می زند و مهر ویزایم را با خنده نشانش می دهد. در جواب دلیل خنده اش می گوید: این نوع مهر زدن ها بر روی ویزا دیگر متداول نیست!
نه با این حرف ها دلسرد می شوم و نه با تعریف کردن ها دلگرم! معمولا آن چیزی را که به دنبالش هستم پیدا می کنم، خیلی چیزهای که فکرش را هم نمی کنم در مسیر راهم قرار می گیرند. دوچرخه را تحویل مسئول گیت می دهم. می روم تا سوار هواپیما شوم.
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
به روزهای پایانی دوچرخه سواری ام در حاشیه زاگرس می رسم روزهایی پر از طراوت و باران و مهربانی همراه با خاطراتی به یادماندنی!
هر چند که سفر به ظاهر به پایان خودش می رسد، اما پس از این پایان، سفر من شروعی دیگر به خود می گیرد و آن نگاشتن و بیان آن چیزهایی که دیده ام برای آن هایی که ندیده و نرفته اند.
در فاصله ای نه چندان دور و در فاصله ای در حدود 5 کیلومتری از روستای چنارباشی به سمت دره شهر در جنوب استان ایلام، یکی از زیباترین جلوه های طبیعی خداوند، یعنی تَنگ رازیانه وجود دارد. تنگی که در بیشتر موارد به آن تنگه گفته می شود. در حالیکه تنگه دو دریا را به هم پیوند می دهد، اما تنگ» به دره هایی با دیواره های قائم و پرشیب می گویند.
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید.
شهر قیروان از بهترین هایی شهرهایی که در طول سفرم به تونس دیدم. بنای حیرت انگیز آثار در آن، که از جاذبه های اصلی این شهر تاریخی است.
مدینه العتیق قیروان
بعد از اینکه بازدیدمان از خانه حاکم به پایان رسید. به همراه مد» قدم به کوچه پس کوچه ها مدینه می گذاریم. کوچه هایی باریک و سنگفرش شده با ساختمان هایی به رنگ سفید و ساباط های متعددی از عوامل جذاب این کوچه پس کوچه هستند.
برخی از این اماکن به طور کامل بازسازی شده اند، اما مومات اصلی بافت شهری به ویژه بناهای تاریخی به صورت اصلی باقی ماندند. سازگاری با سبک های جدید زندگی.
برای خواندن کل سفرنامه اینجا را کلیک کنید
کشاورزی تونس از سوژه های مورد علاقه ام است. در این چند روز سفرم به کشور تونس، خیلی دوست داشتم که یک روز هم با یکی از کشاورزان یا باغداران باشم. بین راه کشاورزان و باغداران زیادی را می بینم، اما به طور موقت با آنها بودم. بالاخره امروز به این آرزویم می رسم.
پس از خروج از شهر الکف، در گرماگرم تابستان و در میان زمینهای کشاورزی راهم را پیش می گیرم.
باز یک اتفاق نامترقبه دیگر برایم می افتد. این بار لایه بیرونی چرخ جلوی دوچرخه ام شروع به پاره شدن می کند. اتفاقی که چند روز قبل برای چرخ عقب دوچرخه ام افتاد. می ایستم. باز از چسب جادویی ام استفاده می کنم و تکه های پاره شده را می چسبانم.
برای خواندن ادامه سفرنامه اینجا را کلیک کنید.
نزدیک شهر الکف هستم. جای بسیار خوبی را برای چادر زدن انتخاب کرده ام و شب را تا به صبح در همانجا بودم.
خوابیدن در داخل یک چادر همراه با اندک وسایل مورد نیاز ضروری، می شود آخر بی تعلقی و وابستگی.
هر چه این اسباب و لوازم در سفر کمتر باشد، لذت سفر هم بیشتر می شود.
گذشته از سنگینی بار، فکر هر کدام از آنها، بخشی از ذهن آدم را به خود مشغول می کند. مشغولیت ذهنی که بدتر از خود بار است!
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
نزدیک شهر الکف هستم. جای بسیار خوبی را برای چادر زدن انتخاب کرده ام و شب را تا به صبح در همانجا بودم.
خوابیدن در داخل یک چادر همراه با اندک وسایل مورد نیاز ضروری، می شود آخر بی تعلقی و وابستگی.
هر چه این اسباب و لوازم در سفر کمتر باشد، لذت سفر هم بیشتر می شود.
گذشته از سنگینی بار، فکر هر کدام از آنها، بخشی از ذهن آدم را به خود مشغول می کند. مشغولیت ذهنی که بدتر از خود بار است!
این مناسبات به همین صورت در روند زندگی هم حاکم هستند.
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
امروز گشت و گذارم بیشتر در طبیعت زیبای تونس است.
به هنگام بازگشت از مراسم عروسی خیلی خسته ام. سردرد دارم. سرم عجیب داغ کرده است. نمی دانم از خستگی است یا سرما خوردگی. سرماخوردگی آن هم در این تابستان! یا نکند پشه زده باشد.
یاد پشه های مالاریا می افتم. پشه هایی که چند نفر از دوستانم را در افریقا مورد هجمه قرار داده اند. برای آن ها مشکلاتی از جمله فراموشی، ضعف عضلانی و برخی مشکلات دیگر را به ارمغان آورده اند. اما دوستانم بیشتر در قسمت مرکز و جنوب آفریقا دچار.
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
در کشور تونس با دوچرخه سر از یک عروسی تونسی در می آورم. در این قسمت به شرح عروسی تونسی خواهم پرداخت.
هر میهمانی که وارد محل عروسی می شود، اول با شام پذیرایی می شود|عکس از عدالت عابدینی
سر میز شام عروسی برای هر مهمان تازه واردی شام و شیرینی می آورند. همگی داخل بشقاب های سفید رنگ مربعی هستند. سالاد تونسی، کاس کاسی، میوه، یک تکه گوشت بزرگ پیچیده در داخل زر ورق و شیرینی مخلفات آن را تشکیل می دهند.
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید
مردم مهم ترین رکن سفرم را در سال های اخیر تشکیل می دهند. امروز در ادامه سفرم با دوچرخه به کشور تونس، هم صحبت علاء غزوانی خواهم شد.
آخرین لحظاتی که با طارقا بودم. وانت بارهایی را در حال عبور از جاده می بینم. وانتهایی که مسافرانشان در پشت یک یا دو اسب بودند.
با تعجب از طارقا می پرسم: این اسبها را به کجا می برند؟ ». می گوید اینها به عروسی می روند. برای حرکات نمایشی از آنها استفاده می کنند.
طارقا مثل اینکه فکرم را خوانده باشد، ادامه می دهد: دو روز دیگر در همین جا یک عروسی
برای خواندن ادامه مطلب اینجا را کلیک کنید.
در روز دیگر با حاتم می رویم تا طبیعت تونس را از منظری دیگر ببینیم.
یکی از خطوط قرمز من در سفر با دوچرخه، چادر زدن در داخل شهرها است. دلیل آن هم به امنیت کم بر می گردد!
اما دیشب در داخل پارک شهر طبرقه چادر زدم. جایی که درست در مرکز شهر هم قرار دارد.
حاتم آنجا را به دلیل نداشتن نور مناسب و در دیدرس نبودن، توصیه نمی کند. در حالی که من خودم موافق آنجا بودم.
بعد از برپا کردن چادر، در ابتدا سر و صداهایی در اطراف وجود دارد.
برای خواندن ادامه سفر اینجا را کلیک کنید
خانواده هِدی شب گذشته، اتاق کاملی را در اختیارم قرار داده بودند. صبح زود از خواب بیدار می شوم. هدی هم بیدار است. با هم به آشپزخانه می رویم. پدر سرحال و قبراق با زدن یک ملودی دهنی مشغول آماده کردن صبحانه است. کلا این خانواده را خیلی شاد و پرانرژی دیدم. شاید یکی از دلایل اصلی آن ورزشکار بودن اعضای خانواده باشد. مسلما دلایل دیگری هم نقش دارد.
بعد از صرف صبحانه و خداحافظی، آماده ادامه حرکتم.
برای خواندن ادامه سفرنامه اینجا را کلیک کنید
وقت شب است. از قیروان خارج می شوم. مسیرم به سمت شهر سوسه است. شهر سوسه در قسمت شرق شهر قیروان قرار دارد. مِد به شدت نگران محل چادر زدنم است. از اشخاص می ترسد و نیافتن جا و مکان. اطمینان می دهم که جای نگرانی ندارد.
اما یک جای کار اشکال دارد! هر چه از شهر بیرون می روم، جای مناسب برای کمپ پیدا نمی کنم. ولی یک شانس داشتم. یک طرف جاده ای به خاطر تعمیرات، کاملا بسته بود
برای خواندن ادامه سفرنامه اینجا را کلیک کنید.
درباره این سایت